داستانی که در زیر می خوانید داستان واقعی است از زبان غنچه . این داستان می تواند برای خیلی از دختران تجربه ای گرانبها باشد . داستان را از زبان خود غنچه می خوانید :
همیشه از دخترهای زود باور بدم میآمد حتی دوستانی را انتخاب میکردم که مثل خودم زود باور نباشند و به هر کسی به راحتی اعتماد نکنند به قول مامانم توی این دوره زمونه دیگه حتی نمیتونی به چشمهات هم اعتماد کنی وای به حال غریبهها. ۲۷ سالم است و متولد اردیبهشتم و چون در فصل گل و غنچه دنیا آمدم مادرم اسمم را غنچه انتخاب کرده بود تا به قول خودش همیشه مثل یک غنچه شاداب و با طراوات باشم.
در این بیست و هفت سال چند خواستگار داشتم اما احساس میکردم اینها مرد آرزوها و رویای من نیستند.همیشه به زنهایی که شوهران متین و جنتلمنی داشتند غبطه میخوردم .اصولا از بچگی از مردهایی که اهل قرتی بازی بودند بدم میاومد. از نظر من مردی مرده که سنگین و نجیب باشه مردی که زنها در حسرت یک کلام حرف زدنش بمونن. از مردهایی که خاله زنک بازی در میارن و خودشون رو نخود هر آشی میکنند اصلا خوشم نمیاومد وای به حال و روز و قیافه پسرهای امروزی که بیشترشون شبیه دخترها شدند تا پسرها از این رو خیلی نمیتونستم به خواستگارهام روی خوش نشان بدم .
لیسانسم را که گرفتم بالاخره تونستم با کمک یکی از دوستام در یک شرکت خصوصی طراحی ساختمان مشغول بشوم. در این مجموعه همکاران خوبی داشتم. چند خانم هم سن و سال خودم که مجرد بودند و در کنار آنها روزگار کاری خوبی داشتم. روزها را با هم کار میکردیم میگفتیم میخندیدیم و عصرها هم با اتومبیلی که پدرم برایم خریده بود به منزل بازمیگشتم. وقت نهار خوری متوجه پچ پچ دخترها بودم که در گوشی چیزهایی را میگفتند و زیر زیرکی میخندیدند وگاهی به من و به امین نگاه میکردند. امین یکی از کارمندان شیک پوش و خوش تیپ شرکت بود با ۳۳ سال سن. مردی بسیار سنگین و نجیب از آن دسته مردهایی که من دوست داشتم .مردهایی که نجابت و پرستیژ خاصی نسبت به سایر مردها داشتند. وقت شناس و مؤدب، با کلاس و با شخصیت.
امین آنقدر متین بود که بچهها در خلوت خودشان او را امین متین صدا میکردند آنقدر با نجابت با خانمها رفتار میکرد که همه یک دل نه صد دل عاشقش شده بودند و به هر نحوی سعی میکردند که خودشان را یک جوری به امین نزدیک کنند و شده چهار کلامی با او حرف بزنند.امین با شخصیت بود نه اینکه اهل اخم باشد و با بد اخلاقی یا سردی با دیگران رفتار کند بلکه بلد بود چطور در عین رعایت حد وحدودها با خانمها به بهترین نحو رفتار کند.
دخترها همه منتظر بودند که امین به یکی از آنها رو کند و با او یک رابطه عاطفی ایجاد کند اما دخترها چنین اقبالی نداشتند. چند ماهی از رفتن من به آن شرکت گذشته بود که من هم به امین علاقهمند شده بودم دوست داشتم از زندگی امین بیشتر بدونم اما هرگز به خودم اجازه نمیدادم بیش از حد و حدود به امین نزدیک بشوم چون همیشه از دخترهایی که خودشان را به زور به پسری میچسباندند بدم میآمد از این رو هرگز به روی خودم نیاوردم که به شخصیت امین علاقهمند شده بودم البته امین مرد خوش تیپ و خوش رویی بود که همیناندازه هم میتوانست هر دختری را به خودش جذب کند.
یک صبح پاییزی از صدای خش خش برگهایی که توی حیاط شرکت ریخته شده بود در فضای خلوت شرکت که سکوت خاصی در آنجا حکمفرما شده بود احساس کردم کسی وارد شرکت میشود سرم را که بلند کردم دیدم که امین با نان سنگک بزرگی که معلوم بود سفارشی زده شده با پنیر وخامه و یه کره و یه عسل روی سرم کنار میز ایستاده. سلامی کردم تا خواستم از جایم بلند شوم امین گفت شما این روزنامهها را به جای سفره روی میز باز کنید من با چایی تازه دم برمی گردم صبحانه را اگر اجازه بفرمایید در محضر شما میل کنیم؟
باز هم از این ادبیات متشخصانه خوشم آمد انگار یکی توی دلم میگفت بخت واقبال از بین این همه دختر به تو رو کرده که امین در طی این سالهایی که اینجا بوده به هیچ یک از همکارانت علاقهمند نشده و اینک با یک نگاه خاصی به سمت تو آمده است با اینکه دلم نمیخواست از نزدیک شدن امین به خودم خیلی خوشحالی ام را نشان دهم سعی کردم میز را برای صبحانه آماده کنم.
آن روز بعدازظهر امین دم شرکت منتظر تاکسی بود به یاد محبت صبح و صبحانه سفارشی که برایم تدارک دیده بود افتادم و امین را تا نزدیکیهای منزلش بردم . این سراغاز آشنایی من با امین بود.
حالا دیگه آشنایی من و امین به سوژه دخترها تبدیل شده بود همه به من متلک میانداختند که کلک چی کار کردی که بعد از این همه مدت تونستی دل امین را ببری؟
این آشنایی هفتهها طول کشید هر روز ابعاد تازهای از شخصیت خوب امین برایم روشن میشد و هر روز نسبت به روز قبل بیشتر مشتاق زندگی و ازدواج با امین میشدم تا اینکه امین به من پیشنهاد داد که تا آخر ماه به همراه خانوادهاش که ساکن شهرستان بودند به خواستگاریام بیاید.
احساس میکردم بهترین خبر عمرم را شنیده ام دلم میخواست بال دربیاورم و پرواز کنم بالاخره مرد رویاهایم را پیدا کرده بودم. امین میگفت به دنبال فراهم کردن پول برای رهن یک آپارتمان شیک در بهترین جای شهر است از این رو بود که توان خریدن اتومبیل را نداشت من هم برای اینکه به کارهایش برسد و مقدمات خواستگاری و ازدواجمان زودتر فراهم شود اتومبیل گرانقیمتم را که هدیه پدرم بود به او دادم تا شب جمعه آینده مراسم خواستگاریم را به شادی برگزار کنیم.
دقیقاً یک هفته به عروسی مانده بود به امین ساعت ده شب شب بخیر گفتم و به دلیل سردرد میگرنی که داشتم قرص خوردم و خوابیدم آن ساعت نمیدانستم که امین از اینکه من میگرن دارم و سردردم باعث شده که زودتر به رختخواب بروم چقدر خوشحال بوده است . نیمههای شب بود که با صدای زنگ تلفن همراهم از خواب بیدار شدم از کلانتری بود. باورم نمیشد که از کلانتری این موقع شب به من زنگ بزنند موضوع درباره اتومبیلم بود. دلم هزار راه رفت فکر میکردم که حتماً امین تصادف کرده و خدا خدا میکردم که بلایی برسرش نیامده باشد.
وارد کلانتری که شدم با دیدن ریخت و قیافه دخترها و پسرهایی که امین هم یکی از آنها بود دریافتم که هنوز بچهام و شناختی از آدمهای به اصطلاح با شخصیت دور و برم ندارم! امین که به متانت معروف بود با دوستان بی بندوبارش در یک پارتی به دام پلیس افتاده بود و از بد ماجرا اتومبیل من هم در حیاط آن خانه ضبط و توقیف شده بود. باور کردنی نبود که امین چقدر بی آبرو و بی حیا بوده وقتی به عنوان نامزدش معرفی شدم با ناباوری تمام صدای زنی را از پشت سرم شنیدم که ادعا میکرد زن امین و مادر دو فرزند اوست…
اشک تمام صورتم را پوشانده بود مالم ضایع شده و احساسم نادیده گرفته شده بود و همسر امین به من تهمت بی آبرویی میزد…آن شب بدترین شب زندگی ام بود. شبی که فکر میکردم دقیقاً هفته دیگر این ساعت در مراسم خواستگاری متین ترین مرد زندگی ام شادی میکنم….