داستان آشنایی ازدواج :رانندگان لجباز

به این روزها نگاه نکنید که وقتی تصادفی درخیابان رخ می دهد، افسر راهنمایی ورانندگی ظرف ۲۰ تا ۳۰ دقیقه به محل تصادف می رسد . درزمانی نه چندان دور، گاهی اوقات دو- سه ساعت طول می کشید تا افسر بیاید… درست مانند تصادفی که برای پدرومادر من درسال ۱۳۶۶ در تقاطع جمهوری – گلشن رخ داد.

آن روز کیانوش ۲۷ ساله خیلی عصبانی بود ومانند بسیاری از مردم ، با همان عصبانیت درحال رانندگی بود. خوشبختانه بعد ازظهرهای جمعه ۲۲ سال قبل هم – درست مانند الان- خیابانهای تهران خلوت بود.

کیانوش به تقاطع جمهوری – گلشن که رسید وقتی دید چراغ راهنمایی قرمز است ، پیکان مدل ۱۳۶۵ تازه خریداری شده اش را – که خیلی هم تمیز بود ودوستش داشت – پشت خط عابر پیاده متوقف کرد. چند ثانیه ای نگذشته بود که یک ب. ام .و انگوری رنگ از داخل گلشن به داخل جمهوری پیچید. اما انگار راننده ب. ام . و حواسش به آن سوی خیابان بود که به جای اینکه به طرف چپ خیابان بپیچد ، مستقیم آمد بدون آنکه چیزی مسیرش را سد کرده باشد، شاخ به شاخ کوبید به پیکان آبی رنگ ! آقا کیانوش – که گفتیم حسابی دلخور بود- انگار بهترین فرصت را برای خالی کردن عصبانیتش پیدا کرده بود، چرا که علی رغماینکه ماشینش چندان خسارتی ندیده بود وفقط قاب بلوری یکی از چراغهای جلو شکسته بود ، با داد وفریاد از ماشین پیاده شد وبه سوی ماشین ب. ام . و راه افتاد وفریاد زد:« بابا تو باید سوار گاری بشی وقتی این طور خنده دار رانندگی می کنی»

درهمین لحظه راننده ب . ام .و که دختر جوان شیکپوش ومحترمی بود. از اتومبیلش پیاده شد ونگاهی به خسارت ناچیزی که به پیکان وارد شده بود ، انداخت و برخلاف مخاطبش با خونسردی پاسخ داد :

آقای محترم خوشبختانه ضرر جانی که نخوردین … من خسارتتون رو حاضرم نقدی بپردازم که شما اینقدر ناراحت نشین !

کیانوش که هنوز بابت مسائل یک ساعت قبل زندگی خصوصی اش ناراحت بود، برخلاف لحن آرام راننده ب . ام . و با لحنی تمسخر آمیز گفت :« بی خود که نگفتن خانمها بایدفقط درست کردن آبگوشت و قرمه

سبزی رو یاد بگیرن …! اصلا نباید به خانمها گواهینامه بدهند» این بار نوبت خانم بود که کنترل اعصابش را از دست بدهد . مهسا که صبح آن روز دلش از ناجوانمردی یک مرد دیگر حسابی شکسته بود، وقتی

لحن تمسخر آمیز راننده پیکان را دید با عصبانیت جواب داد:

ای کاش هیچ مردی توی دنیا نبود که این همه بدبختی پیش بیاد( و سپس لگدی به پیکان زد و ادامه داد) مگه این قراضه چقدر می ارزه که شما به خودتون اجازه میدین به خانمها توهین کنین؟! حالا که این طور شد ،

من یک ریال هم خسارت نمی دم ومنتظر می مونیم تا افسر بیاد وهمه چیز روشن بشه .

اولا قراضه این ابوطیاره شماست ! ثانیا من به خسارت شما احتیاج ندارم وموافقم که افسر بیاد… پس لطفا به پلیس زنگ بزنید!

این را کیانوش گفت ومهسا با خونسردی ساختگی مجله ای را که چند روز قبل خریده بود از صندلی عقب برداشت و همین طور که آن را ورق می زد پاسخ داد: « شمایین که خسارت دیدن ، پس خودتون تلفن بزنید

!» کیانوش که انگار خونسردی دختر جوان اعصابش را بیشتر داغان کرده بود ، با عصبانیت به سوی پیاده رو رفت وکنار باجه تلفن که رسید ، متوجه شد سکه دو ریالی ندارد! لذا به سوی ب. ام .و برگشت واز

دختر جوان سوال کرد : « شما دو زاری دارین ؟» مهسا که هنوز از رفتار توهین آمیز کیانوش دلخور بود، مخصوصا از داخل کیفش چند سکه دو ریالی بیرون آورد وبه او نشان دادو گفت :« دارم…

ولی نمیدم … تا شما باشید که طرز حرف زدن با خانمها رو یاد بگیرین …» کیانوش با غیظ گفت :« تا صد سال دیگه هم میگم خانمها به جای نشستن پشت فرمان ، باید توی آشپزخانه بنشینند !» بعد هم به

زحمت از یکی از عابران دو ریالی گرفت و به راهنمایی و رانندگی تلفن زد. یک ساعتی گذشته بود و کیانوش داشت به حرف رهگذرانی فکر می کرد که او را نصیحت کرده بودند : « جمعه بعد از ظهر کجا افسر

پیدا می شه ؟ خودتون صلح کنید !» به همین خاطر به سراغ مهسا رفت وبا خونسردی گفت :« من برخلاف شما که بیکارید خیلی کار دارم و حاضرم خسارتم رو بگیرم ورضایت بدهم!» اما مهسا همانطور که

مجله را ورق می زد پاسخ داد:« من یک ریال خسارت نمیدم.» کیانوش زیر لب غرولند کرد و برگشت داخل ماشینش ونیم ساعت دیگر که گذشت دوباره به سوی ب. ام .و رفت وگفت :« باشه خانم…

من خسارت هم نمی خوام.» این را گفت وهنوز ازماشین دورنشده بود که مهسا با لحنی تهدید آمیز گفت :« اگر ماشینتان را حرکت بدهید ازتون شکایت می کنم … باید افسر بیاید ، اصلا از کجا معلوم شما مقصر

نباشید !» کیانوش بی اختیار زد زیر خنده وپاسخ داد:« خانم محترم چرا لجبازی می کنین؟ خودتون هم می دونین مقصر هستین… واسه چی اذیت می کنین؟» مهسا از ماشین پیاده شد وگفت :« چون با

بی احترامی با من حرف زدین باید تنبیه بشین …» کیانوش چند دقیقه دیگر قدم زد : حالا دو ساعت ۴۵ دقیقه بود که علاف شده بود ، اما چون حق را به دختر جوان داد به سویش رفت وبا لحنی آرام گفت :«

حق با شماست خانم محترم … امروز درجلسه خواستگاری ، دختری که به من قول داده بود حاضر است زیر یک چادر هم با من زندگی کند، ازمن ماشین وخانه شخصی وپول نقد و … خواست وطوری اعصابم

را به هم ریخت که عقده ام را سرشما خالی کردم … منو ببخشین .» مهمسا هم مانند اولین دیالوگش با متانت به حرف آمد : « آدم که نباید ناراحتی هایش رو سر دیگران خالی کنه، منم امروز صبح شنیدم که

پسرخاله ام که به من وعده ازدواج داده وبه خارج رفته بود، ازدواج کرده پس باید نامردی او را سرشما خالی کنم؟» کیانوش بعد از شنیدن حرفهای دردودل گونه راننده ب . ام .و با لحنی که پر بود از شرمندگی رو

به او کرد وگفت :« راست میگین .. سرنوشت من وشما – که هردو تلخه – یک جورهایی شبیه به همدیگه است، با این حال خواهش می کنم منو ببخشین وهرچی هم راجع به خسارت گفتم نشنیده بگیرین !»

مهسا لبخندی زدو گفت :« منم تقصیر داشتم که زود جوش آوردم ولجبازی کردم، اما از شما خواهش می کنم چند دقیقه همراه من بیاین تا دم منزلمون –که خیلی هم نزدیکه – تا خسارتتون رو بدهم وگرنه دچار عذاب وجدان میشم …» کیانوش پذیرفت ولحظه ای بعد درحالی که ب . ام .و جلو افتاده بود ، پیکان هم دنبالش حرکت کرد: کیانوش می خواست خانه مهسا را یاد بگیرد، اما نه برای گرفتن خسارت ! چند دقیقه بعد هنگامی که اتومبیل راهنمایی ورانندگی پس از نزدیک به سه ساعت به محل تصادف رسید، اثری از ب. ام . و وپیکان ندید، چرا که درهمان لحظه وچند صدمتر دورتر، کیانوش داخل خانه مهسا نشسته بود وبا پدرومادر او حرف می زد.

بانوان ایرانی