یک دختر فراری با مراجعه به پلیس مشهد از فرشاد شکایت کرد.
او گفت: فرشاد حرفهای قشنگی میزد و برایم رؤیاهای زیبایی ساخته بود. من یک دل نه صد دل عاشق او شده بودم و اگر یک روز صدایش را نمیشنیدم احساس دلتنگی میکردم.
چند ماه گذشت. وقتی از فرشاد خواستم به خواستگاریام بیاید بهانهای جور کرد و گفت پدر و مادرش آدمهای سختگیری هستند و نمیگذارند این ازدواج سر بگیرد. با شنیدن حرفهای او ناامید شده بودم و حتی چندروزی هم به تماسهای تلفنیاش پاسخ ندادم، اما وقتی دوباره وارد فضای مجازی شدم برایم پیام فرستاد و ابراز عشق و علاقه کرد. اعصابم به هم ریخته بود. میگفت باید هر دو خانواده را درمقابل کار انجام شده قرار بدهیم. نمیفهمیدم چه میگوید و راستش را بخواهید با ۱۷سال سن اصلا عقلم به این حرفها قد نمیداد. بالاخره حرفش را واضح بیان کرد. به پیشنهاد فرشاد از خانه فرار کردم و از تهران به مشهد آمدیم. میگفت: چند روزی اینجا میمانیم و بعد هم به یکی از کشورهای همسایه فرار میکنیم و زندگی جدیدی برای خودمان تشکیل میدهیم.
بدون آنکه به عاقبت این کار احمقانه فکر کنم با آرزوهای واهی پا در مسیری گذاشتم که آبرو و حیثیتم را به باد داد و روسیاه و شرمنده شدم. فرشاد مرا به خانه یکی از دوستانش برد. ولی هنوز چندساعتی نگذشته بود که از حرفهایش فهمیدم پشیمان شده است.
من هم دلهره داشتم و پشیمان شده بودم. بیرون آمدیم تا در خیابان قدم بزنیم. در خیابانی شلوغ، فرشاد به بهانه خرید ساندویچ رهایم کرد و غیبش زد. حدود دو ساعت کنار پیادهرو منتظر ماندم و تازه فهمیدم چه رودستی خوردهام. پسری که ادعا میکرد حاضر است جانش را برایم فدا کند، پولهایم را برداشته و فرار کرده بود.
نمیدانستم چه کار کنم. پولی هم نداشتم که به تهران برگردم. پس از ۱۰ ساعت دربهدری در حالی که چشمهایم را ازخستگی نمیتوانستم باز نگه دارم و گرسنگی نای راه رفتن برایم نگذاشته بود، پلیس مرا پیدا کرد. حقیقت را به مأموران انتظامی گفتم ، آنها هم خانوادهام را در جریان قرار دادند.