چند روز پیش، “هانیه” پرستار بچه‌هایم را به اتاقم دعوت کردم تا با او تسویه حساب کنم.
به او گفتم: – بنشینید هانیه خانم .می‌دانم که دست و بالتان خالی است، اما رو در بایستی دارید و به زبان نمی‌آورید. ببینید، ما توافق کردیم که ماهی سیصد هزار تومان به شما بدهم. این طور نیست؟
چهل هزار تومان.
نه من یادداشت کرده‌ام. من همیشه به پرستار بچه‌هایم سیصد هزار می‌دهم. حالا به من توجه کنید. شما دو ماه برای من کار کردید.
دو ماه و پنج روز دقیقا.
دو ماه. من یادداشت کرده‌ام، که می‌شود ششصد هزار تومان . البته باید نه تا جمعه از آن کسر کرد.همان‌طور که می‌دانید جمعه ها مواظب “هومن” نبوده‌اید و برای قدم زدن بیرون می‌رفتید. به اضافه سه روز تعطیلی
هانیه” از خجالت سرخ شده بود و داشت با چین‌های لباسش‌ بازی می‌کرد ولی صدایش در نمی‌آمد.
سه تعطیلی. پس ما ۱۲۰ هزار تومان را برای سه تعطیلی و نه جمعه می‌‌گذاریم کنار… “هومن” چهار روز مریض بود. آن روزها از او مراقبت نکردید و فقط مواظب “فاطمه” بودید. فقط “فاطمه” و دیگر این که سه روز هم شما دندان درد داشتید و همسرم به شما اجازه داد بعد از شام دور از بچه‌ها باشید. ۱۲۰ و ۷۰ می‌شود ۱۹۰٫ تفریق کنید. آن مرخصی‌ها، آهان ششصد منهای ۱۹۰ هزار تومان می‌ماند چهارصد و ده هزار تومان . درسته؟
چشم چپ هانیه قرمز و پر از اشک شده بود. چانه‌اش می‌لرزید. شروع کرد به سرفه کردن‌های عصبی. دماغش را بالا کشید و چیزی نگفت.
-…
و بعد، نزدیک سال نو، شما یک فنجان و یک نعلبکی شکستید. بیست هزار تومان کسر کنید. فنجان با ارزش‌تر از اینها بود. ارثیه بود. اما کاری به این موضوع نداریم. قرار است به همه حساب‌ها رسیدگی کنیم و… اما موارد دیگر… به خاطر بی‌ مبالاتی شما “هومن” از یک درخت بالا رفت و کتش را پاره کرد. صد هزار تومان  کسر کنید… همچنین بی‌توجهی شما باعث شد کلفت‌خانه با کفش‌های “فاطمه” فرار کند. شما می‌بایست چشم‌هایتان را خوب باز می‌کردید. برای این کار مواجب خوبی می‌گیرید. پس پنجاه تای دیگر کم می‌کنیم… دردهم ماه ۱۰۰ هزار تومان از من گرفتید
هانیه نجوا کنان گفت:

من نگرفتم.
اما من یادداشت کرده‌ام… خیلی خوب. شما شاید… این مباغ کم کنیم می ماند۱۴۰ هزار تومان .
چشم‌هایش پر از اشک شده بود و چهره‌عرق کرده‌اش رقت‌آور به نظر می‌رسید. در این حال گفت:
من فقط مقدار کمی گرفتم… سی هزار تومان از همسرتان گرفتم نه بیشتر.
دیدی چه طور شد؟ من اصلا آن سی هزار تومان را از قلم انداخته بودم. سی هزار تومان کم میکنیم . می‌شود ۱۱۰ هزار تومان … بفرمائید، این دو تا ۵۰ هزاری و اینم یک ده هزار تومانب.
۱۱۰ هزار تومان را به او دادم. آنها را با انگشتان لرزان گرفت و توی جیبش ریخت و به آهستگی گفت:
متشکرم.
جا خوردم. در حالی که سخت عصبانی شده بودم شروع کردم به قدم زدن در طول و عرض اتاق و پرسیدم:
چرا گفتی متشکرم؟
به خاطر پول.
یعنی تو متوجه نشدی که دارم سرت کلاه می‌گذارم و دارم پولت را می‌خورم!؟ تنها چیزی که می‌توانی بگویی همین است که متشکرم؟!
در جاهای دیگر همین قدر هم ندادند.
آنها به شما چیزی ندادند! خیلی خوب. تعجب ندارد. من داشتم به شما حقه می‌زدم. یک حقه کثیف. حالا من به شما هشتصد هزار تومان می‌دهم. همه‌اش در این پاکت مرتب چیده شده، بگیرید… اما ممکن است کسی این قدر نادان باشد؟ چرا اعتراض نکردید؟چرا صدایتان در نیامد؟ ممکن است کسی توی دنیا اینقدر ضعیف باشد؟
لبخند تلخی زد که یعنی “بله، ممکن است.”
به خاطر بازی بی‌رحمانه‌ای که با او کرده‌ بودم عذر خواستم و هشتصد هزار تومانی را که برایش خیلی غیر منتظره بود به او پرداختم. باز هم چند مرتبه با ترس گفت:
متشکرم. متشکرم.
بعد از اتاق بیرون رفت و من مات و مبهوت مانده بودم که در چنین دنیایی چه راحت می‌شود زورگو بود.

هانیه