” چهل نامه کوتاه به همسرم ” مجموعه چهل نامه ی نادرابراهیمی به همسرش بانو فرزانه منصوری است.
چهل نامه کوتاه به همسرم که در خود گلایهها، قهر ها و آشتی ها و دل نگرانی های یک همسر را با پاسخ گویی های شاعرانه ی نویسنده ای عاشق دارد. چهل نامه که هر کدام دری به وادی وجود یک بانوی ایرانی میگشاید پر از حوصله و صبوری و دقت و دلسوزی و واهمه و وسواس و گاه ” انتخاب گریستن ” ؛
نامه چهلم /
بانوی من!
یک روز عاقبت قلبت را خواهم شکست ـ یک روز عاقبت.
نه با سفری یک روزه
نه با سفری بلند
بل با آخرین سفر
یک روز عاقبت قلبت را خواهم شکست ـ یک روز عاقبت.
نه با کلامی کم توشه از مهربانی
نه با سخنی توبیخ کننده
بل با آخرین کلام.
یک روز عاقبت قلبت را خواهم شکست ـ یک روز عاقبت.
تو باید بدانی عزیز من
باید بدانی که دیر یا زود ـ اما، دیگر نه چندان دیر ـ قلبت را خواهم شکست؛ و کاری جز این هم نمی توان کرد. اما اینک، علیرغم این شکستن محتوم قریب الوقوع ـ که می دانم همچون در هم شکستن چلچراغی بسیار ظریف و عظیم، فروریخته از سقفی بسیار رفیع خواهد بود ـ آنچه از تو می خواهمـ و بسیاری از یاران ، از یاران شان خواسته اند ـ این است که دل بر مرده ام نسوزانی، اشک بر گورم نریزی، و خود را یکسره به اندوهی گران و ویرانگر نسپاری…
این است تمام آنچه که آمرانه، همسرانه، رفیقانه و ملتمسانه از تو می خواهم؛ تو که در سفری چنین پر مخاطره خالق جمیع خاطره هایم بوده ای.
می دانی که من وتو همان قدر که با این خواهش بزرگ آشنا هستیم، پاسخ هایی را که به این خواسته داده می شود نیز می شناسیم.
و من، علیرغم منطقی بودن همه ی پاسخ ها، و علیرغم جمیع مشاهدات و تجربه ها، بر سر این خواسته همچنان پای می فشارم، و می خواهم به من اطمینان بدهی که در یک لحظه ی عظیم و باز نیامدنی،فراسوی همه ی منطق های مستعمل قرار خواهی گرفت ـ با تجربه ای نو؛ و تابع پر شور چیزی خواهی شد که حتی می تواند قوی ترین منطق ها را به آسانی خرد کند و در هم بکوبد.
عزیز من!
بگذار آسوده خاطر و بی دغدغه بمیرم. بگذار تجسمی از آن روز داشته باشم که دلم را به تابستان بیاورد. بگذار شادمانه بمیرم. و شادمانه مردن ممکن نیست مگر آنکه یقین بدانم تو می دانی که بر این مرده حتی قطره ای نباید گریست. در یادداشت هایی که برایت گذاشته ام و می توانی آنها را چیزی همچون یک وصیت نامه ی بازیگوشانه تلقی کنی ، به کرات گفته ام که از نظر شخصی و فردی ، هر روز که بروم، بی آرزو رفته ام؛ چرا که سال هاست به همه ی خرده آرزوهای شخصی و فردی ام دست یافته ام. مطلقاً بی توقع ام، ابداً تشنه نیستم، و چشم هایم به دنبال هیچ، هیچ، هیچ چیز نیست؛ اما از نظر سیاسی، اجتماعی و ملی، طبیعی ست که در آرزوی ژرف روزگار بسیار بهتری برای ملتم و ملت های سراسر جهان باشم، و این نیز آرزو یا آرمانی نیست که در جایی به انتهایی برسد. یک ملت همیشه می تواند خوشبخت تر از آنچه هست باشد؛ اما برای فرد، خوشبختی ، حد و حسابی دارد، بدیهی ست که دلیل مسأله این است که انسان، در تفردش، در واحد محدود و کوچکی از زمان زیست می کند و آرزو های فردی اش در محدوده ی همین زمان شکل می گیرد، حال آنکه ملت ها در بی نهایت زمان جاری هستند، و جهان نو شونده هر دم می تواند خالق آرزوها و آرمان های نو باشد.
محبوب من!
چگونه از تو بخواهم که برایم گریه نکنی؟ چگونه از تو بخواهم؟
می دانم که به هر حال ، یک روز، قلبت را خواهم شکست ـ یک روز به هر حال.
اما چگونه به تو بگویم که به حال بسیاری از ظاهراً زندگان می توانی زار زار گریه کنی اما نه به حال مرده ای چون من، به حال ماندگان، نه به حال رفته ای چون من.
مگر انسان از یک مهمانی دو روزه چه می خواهد؟
مگر انسان در عبور از کنار کوهستان های جنگلی رفیع، و دشتهای سبز وسیع، چه توقعی دارد؟
مگر انسان از یک بهار، یک تابستان، یک پائیز ، و یک زمستان، چیزی بیشتر از چارفصلِ دلنشین پرخاطره ی خوش خاطره آرزو دارد؟
مگر انسان از قدم زدنی کوتاه در زیر آسمانی اردیبهشتی، چه انتظاری دارد؟ بانوی بالا منزلت ما!
در این دادگاه به صراحت گواهی بده تا مطمئن شوم که می دانی گرسنه از سر این سفره بر نخاسته ام و آرزو بر دل بار نبسته ام…
مگر من سرزمینی را که عاشق عاشق عاشقش بودم، وجب به وجب نگشتم و با مردمی که دیوانه وش دوست شان می داشتم، ساعت ها به گپ زدن ننشستم؟
مگر در این روستا از رودخانه ماهی نگرفتم؟
و در آن، زیر سایه ی یک درخت پیر ننشستم و از قمقمه ام آب خنک ننوشیدم؟
مگر بر فراز بلند ترین قله های میهنم، با تنی کوفته از خستگی و دلی سرشار از نشاط نایستادم، نخندیدم، و فریاد شادی بر نکشیدم؟
( عزیز من! به عکس ها نگاه کن! این عکس، مرا بر قله ی دماوند نشان می دهد. مربوط به دومین صعود است. چه تفاخری! یادت هست که در پنجاه سالگی برای سومین بار به قله ی دماوند دست یافتم ـ بعد از آن حمله ی قلبی « بسیار خطرناک » ، و بعد از آنکه پزشکان خوب، خیلی محکم و جدی گفتند: « پس از این هیچ صعودی ممکن نیست» ؟ در همان روزگار نوشته ام: دیگر هیچ آرزویی ندارم. در شصت سالگی ، اگر بتوانم باز هم چند قله را در منطقه ی آذربایجان صعود کنم، البته خیلی خوب است؛ و اگر نشد و نبودیم هم مسأله ای نیست. در جوانی این کار را کرده ایم…)
مگر روزهای پیاپی ، در کلبه های کویری، گیوه از پای در نیاوردم و بر سر سفره ی سرشار از سخاوت کویریان ننشستم؟
مگر شبهای بسیار، تا سحر، کنار دریای مازندران، زیر سیلاب خوش صدای باران، زانوانم را بغل نکردم و به حباب های فسفری نگاه نکردم و لبریزی از حسی غریب نگشتم؟
مگر، هر گاه که می خواستم، تن به دریای شمال نسپردم و ساعت ها در آن غوطه نخوردم؟
مگر بر آب های سنگین و رنگارنگ دریاچه ی ارومیه قایق نراندم و در جزایر متروکش به دنبال صید تصویریِ جانوران، در یک قدمی لمِشگاه آنها، در گوشه ای خِف نکردم؟
مگر جنگل های شمال را ، روزها و روزها، با کوله باری سبک نپیمودم و به صدای جادوییِ جنگل های سرزمینم گوش نسپردم؟
مگر سراسر خطه ی شمال را پای پیاده نگشتم و با آوازهای دوردست گیلکی، روح را تغذیه نکردم؟
مگر تمامی ساحل مقدس جنوب سرزمینم را، در کنار یک دوست ، ماجراجویانه و دیوانه وار طی نکردم؟
مگر در سنگرهای خوب ترین فرزندان وطنم چای نخوردم و عظمت بی کرانه ی ارواح عطرآگین آن دلاوران را احساس نکردم؟
مگر گل های وحشی ایران را به تصویر نکشیدم؟ از صدها پروانه عکس نگرفتم؟
و به دنبال بهترین زاویه برای ضبط تصویری از یک امامزاده ی پرت افتاده نگشتم؟
مگر در پناه تو، سالیان سال، قلم در خون ایمان خویش فرو نبردم و هزاران برگ کاغذ را آنگونه که خود می خواستم و باور داشتم، سیاه نکردم؟
من در این پنجاه سال، به همت تو، بیش از هزار سال زندگی کرده ام…
آیا باز هم حق است که کسی بر مرده ام بگرید؟
و تو … به خصوص تو، که این همه امکانات را به من بخشیدی
حق است که با یاد من، اشک به چشمان خویش بیاوری؟
انصاف باید داشت.
انصاف باید داشت.
من، به مراتب بیش از شایستگی ام، شیره ی زندگی را مکیده ام، و اینک، هر چه فکر می کنم ، می بینم که جز شادی و آسودگی خاطرت، چیزی نمانده است که بخواهم ، و این نامه، صرفاً به همین دلیل نوشته شده است.
بگذار یک لحظه پیرانه سخن بگویم: بچه هایمان خیلی خوب هستند؛ به خصوص که در حد ممکن آزادانه رشد کرده اند ـ و درست. من هرگز آرزویی جز این نداشته ام که آنها با هنر آشنا باشند؛ یعنی با عصاره ی اندوه و عصاره ی شادی. غم، با چگالی بسیار بالا، شادی با غلظتی غریب: هنر همین است: موسیقی، نقاشی، ادبیات… و بچه های ما، در سایه ی تو، با همه ی اینها، آنقدر که باید آشنا شده اند.
کسی که سهراب را دوست داشته باشد ، شاملو را احساس کند ، فروغ را بستاید، و هر شعر خوب را آیه ای زمینی بپندارد، چنین کسی، به درستس زندگی خواهد کرد…
کسی که به کیا رستمی شگفت زده نگاه کند ، به زرین کلک با نهایت احترام، به صادقی با محبت، و آثار مخملباف را دوست داشته باشد، چنین کسی به درستی زندگی خواهد کرد…
کسی که در برابر باخ، بتهوون، و موتزارت، فروتنانه سکوت اختیار کند، به تار جلیل شهناز ، عود نریمان، آواز شجریان و ترانه ی « اندک اندک » شهرام ناظری عاشقانه گوش بسپارد، چنین کسی درست زندگی خواهد کرد…
کسی که مولوی را قدری بشناسد، حافظ را قدری بخواند، خیام را گهگاه زیر لب زمزمه کند، و تک بیت های ناب صائب را دوست بدارد، چنین کسی به درستی زندگی خواهد کرد…
کسی که زیبایی نستعلیق و شکسته، اندوه مناجات سحری در ماه رمضان، عظمت خوف انگیز کاشی کاری های اصفهان، و اوج زیبایی طبیعت را در رودبارک احساس کرده باشد، چنین کسی به درستی زندگی خواهد کرد…
شاید سخت، شاید دردمندانه، شاید در فشار؛ اما بدون شک به درستی زندگی خواهد کرد…
عزیز من!
می بینی که از بابت بچه ها هم تقریباً هیچ نگرانی و رؤیای خاص ندارم.
رایکا، این گل کوچک، حتی اگر یتیم بشود، یتیم خوبی خواهد شد.
پس، باز می گردیم به تنها خواهش، آن خواهش بزرگ: با جهان، شادمانه وداع می کنم، با من عزادارانه وداع مکن!
و هرگز نیم نگاهی هم به جانب آنها که بر مزار من زار می زنند و شیون می کنند، نینداز.
آنها مرا نمی شناسند و هرگز نمی شناخته اند.
در حقیقت ، جز تو هیچ کس مرا چنان که باید نشناخته است و نخواهد شناخت:
سراپا عیب بودنم را
کم و کوچک بودنم را
و همچون شبنمی از خوبی بر بوته ی بزرگ گزنه بودنم را.
انصاف باید داشت عزیز من، انصاف باید داشت.
در زمانه ی ما و شرایط ما، از این بهتر زیستن، برای کسی چون من، ممکن نبوده است. برای آنکه همیشه بر سر اندیشه ای پای می فشرَد ، البته در طول عمر دردهایی هست، و غم هایی، و اشک هایی، و بیکار ماندن هایی، و زخم خوردن هایی، و گریه هایی از اعماق؛ و نگو که چگونه می توانم اینگونه زیستن را خوب و شاید خوب ترین نوع زیستن بنامم.
تو خوب می دانی… سنگین ترین دردها ، چون از صافی زمان بگذرند به چیزی توصیف ناپذیر اما مطبوع تبدیل می شوند ، و جملگی تلخی ها به چیزی که طعمی بسیار خاص اما به هر حال شیرین دارند…
بسیار خوب! همه ی اینها را گفتم ، بانوی بالا منزلت من، فقط به خاطر آنکه از رفتنم متأسف نباشی، و گمان نبری که چیزی را فراموش کرده ام با خودم ببرم ، و حسرتی به دلم مانده است، و خواسته ای داشته ام که برآورده نشده. نه… به خدا نه…
آنقدر آسوده خاطرم که باور نمی کنی، و راضی، و سبک بار، و بی خیال… قسم می خورم؛ به هر آنچه مقدس است نزد من، و نزد من و تو ، به خاک وطن قسم ـ آیا کافی ست؟ ـ که اگر فرصتی باشد، در آستانه ی آخرین سفر، چنان خواهم خندید که پژواک آن شیشه های بسیار ضخیم و تیره ی دلمردگی و ناامیدی را یکباره فرو بریزد…
ای کاش به آنجا رسیده باشم که رهگذران، بر سنگ گورم، شاخه گلی بگذارند و از کنارم همچنان که زیر لب به شادی آواز می خوانند بگذرند؛ و این نیز آرزویی شخصی نیست. این « ای کاش » را برای همه ی مسافران این سفر محتوم می خواهم…
حالیا، بانوی من!
به آغاز سخن باز می گردم: یک روز عاقبت قلبت را خواهم شکست ـ یک روز عاقبت. با آخرین کلام. با آخرین سفر.
اما آمرانه ملتمسانه از تو می خواهم که در آن روز، همه ی آنچه را که در این عریضه به حضورت معروض داشته ام به خاطر بیاوری ـ کلمه به کلمه، جمله به جمله ـ و نه به ظاهر بل در باطن نیز بر افسردگی خویش صادقانه غلبه کنی.
به یاد داشته باش که از تو بغض کردن و خود خوردن و غم فرو دادن و در خلوت گریستن و در جمع لبخند زدن نمی خواهم. این سفر را باور داشتن و برای راهیِ شاد و راضی این سفر، دستی شادمانه تکان دادن می خواهم.
بگو: آیا این درست است که ما به خاطر کسی شیون کنیم، بر سر بکوبیم، جامه ی عزا بپوشیم، ماتم بگیریم و به ختم بنشینیم که از ما جز خنده بر رفته ی خویش را توقع نداشته است؟
اینک احساس و اقرار می کنم که آرزویی مانده است ـ آرزویی برآورده نشده؛ و آن این است که تو را از پی مرگم اشک ریزان و نالان و فریادزنان و نفرین کنان نبینم، همچنان که فرزندانم را، دوستانم را، یاران و هم اندیشانم را…
پایان.
نادر ابراهیمی