دختر ۳۱ساله ای است که برای حفظ جان خود، از خانه برادرش فرار کرده و به امید یافتن پناهگاهی امن، به مشهد آمده بود. این دختر که با وعده های دروغین ازدواج، وارد ماجرای دوستی های خیابانی شده بود، وقتی با مشکلات خانوادگی در آخرین سرپناه خود مواجه شد، به دایره مددکاری کلانتری شیرازی مشهد رفت و در حالی که چشمان غم آلودش را به گوشه اتاق دوخته بود، در تشریح زندگی و گذشته خود، به کارشناس اجتماعی کلانتری گفت

دیگر جایی برای زندگی ندارم، احساس می کنم دوستی های خیابانی و وعده های دروغین ازدواج، آینده ام را در هاله ای از ابهام قرار داده است. دیگر نه روی بازگشت به خانه  پدری ام را دارم و نه امیدی به ازدواج! فقط می خواهم مرا به یکی از مراکز نگهداری از افراد بی سرپرست معرفی کنید .

 

این دختر ادامه داد : در یکی از شهرهای استان مازندران به دنیا آمدم. روزگار خوبی داشتیم و من فارغ از هرگونه مشکلات زندگی، به تحصیلاتم ادامه می دادم. پدر و مادرم همه نوع امکانات تحصیلی و رفاهی را برایم فراهم می کردند و من هم با جدیت درس می خواندم، این در حالی بود که آرام آرام اعتقادات مذهبی و معنویات را در زندگی ام فراموش کردم. دختر آزادی  بودم که به نوع پوشش، آرایش و حتی ارتباط با افراد غریبه توجهی نداشتم. به طوری که بی توجهی به موضوعات اخلاقی و اعتقادی برایم امری طبیعی شده بود. زمانی که در رشته حقوق و در یکی از دانشگاه های معتبر پذیرفته شدم، احساس عجیبی داشتم، فکر می کردم باید همانند دختران غربی رفتار کنم تا دیگران مرا به عنوان یک عقب مانده فرهنگی نگاه نکنند !در واقع، بدبختی های من از همین طرز تفکر شروع شد. آن روزها به خاطر زیبایی چهره ام مورد توجه خیلی از پسران قرار می گرفتم تا این که با «نیما» آشنا شدم.

 

او هم مانند من به سبک غربی ها لباس می پوشید و رفتارهای آن ها را تقلید می کرد. با وعده هایی که او برای ازدواج به من می داد، آن قدر مرا به خود نزدیک کرده بود که او را در دانشگاه و نزد دوستانم به عنوان نامزدم معرفی می کردم. به همین دلیل خیلی از خواستگاران مناسب را رد کردم. اما او پس از دو سال رابطه خیابانی با این بهانه که من با پسران دیگری نیز آشنا هستم، با دختر دیگری ازدواج کرد. آن روز من اشتباه بزرگ تری را مرتکب شدم و برای انتقام از نیما، با پسر دیگری رابطه برقرار کردم. او نیز ابتدا با وعده ازدواج با من دوست شد اما وقتی فهمید قبلا با نیما ارتباط داشته ام، خیلی راحت رهایم کرد. این گونه بود که برادرم در جریان دوستی های خیابانی من قرار گرفت و قصد کشتن  مرا داشت که مجبور شدم از خانه پدرم فرار کنم.

 

این در حالی بود که پس از مرگ پدرم، مادرم نیز دچار بیماری روانی شده بود و من نزد برادرم زندگی می کردم.این حادثه پنج ماه قبل رخ داد و من به امید یافتن سرپناهی امن، نزد خواهرم به مشهد آمدم. اگرچه خواهرم نیز به دلیل مشکلات حاد خانوادگی از شوهرش جدا شده بود اما دوباره به یکدیگر رجوع کرده بودند. با وجود این، شوهرخواهرم از حضور من بسیار ناراحت بود و مدام با خواهرم درگیر می شدتا این که خواهرم مجبور شد مرا از خانه اش بیرون کند و … .

این دختر به یکی از مراکز بهزیستی تحویل شد

%d8%af%d8%ae%d8%aa%d8%b1%d8%a7%d9%86-%d8%ae%db%8c%d8%a7%d8%a8%d8%a7%d9%86%db%8c