وقتی۱۷ ساله بودم بامحسن در راه مدرسه آشنا شدم او شماره تلفنش راجلوی من انداخت ومن بدون هیچ عاقبت اندیشی و با حس کنجکاوی با او تماس گرفتم و این شروع رابطه ی بین ما بود اوایل ارتباطمان فقط تلفنی بود ولی با رد و بدل شدن جملات احساسی دیوانه وار عاشق هم شده قرارملاقات گذاشتیم ومتاسفانه با دیدار و ارتباط های مخفیانه عشق سرکش جوانی مرا درمسیر مبهم زندگی قرار داد و به تباهی سرنوشتم انجامید .

وقتی خانواده هایمان ازموضوع اطلاع پیداکردند مخالفت های شدیدی نشان دادند محسن با اجبار ، خانواده اش رابرای خواستگاری آورد ولی پدر و مادرمن به هیچ عنوان راضی به این ازدواج نبودند .

من با حبس کردن خودم دراتاق و با اقدام به خودکشی و خوردن قرص خانواده ام را راضی به خواسته ی خود کردم ولی چون هیچ کدام ازخانواده ها راضی نبودند وبه اجبار به ازدواجمان رضایت داده بودند خیلی سریع مراسم مختصری برگزارشد ومن و محسن به سر زندگی مشترک رفتیم .

ازهمان اوایل ازدواج تفاوت های زیادی را بین رفتار و افکارمان احساس می کردم ولی فکر می کردم با گذشت زمان همه چیز درست می شود اما پس ازچند ماه کم کم رفتار محسن عوض شد نسبت به من بسیار بدبین شده بود و نه تنها از رابطه صمیمانه و عاشقانه خبری نبود بلکه هر روز به بهانه های مختلف مرا کتک می زد او بیشتر وقتش را در آژانس می گذراند و هر وقت به خانه می آمد سرگرم گوشی اش بود ودرشبکه های اجتماعی سیرمی کرد و به من اجازه ی نگاه کردن به گوشی اش را نمی داد ، من تحمل می کردم چون روی بازگشت به خانه پدرم را نداشتم ، خیال می کردم وجود بچه به زندگیمان عشق وشور می دهد ولی تولد دخترم نیز تغییری درمحسن ایجاد نکرد و او روز به روز نسبت به من و زندگی مان دلسردتر می شد.

یک روز وقتی به همراه خواهرم به بیرون رفته بودیم شارژ گوشی تلفن محسن تمام شد و او مجبور شد سیم کارت خود رادرگوشی خواهرم بگذارد آن روز تعداد زیادی تماس های مشکوک و پیامک های عاشقانه به گوشی خواهرم شد وقتی از محسن پیگیر موضوع شدم خیلی راحت و صریح گفت : دیگر مرا دوست نداشته و هیچ اعتمادی به من ندارد و مسائل رابطه ی قبل از ازدواج را مطرح کرد و گفت: ازکجا معلوم به غیر از من دوست پسر دیگری نداشتی ؟! بهتراست به صورت توافقی ازهم جدا شویم ! وقتی حرفش راشنیدم دنیا روی سرم خراب شد من که عاشق او بودم و حاضر بودم بدون او بمیرم باید راضی به طلاق می شدم .

هر چقدر تلاش کردم تا دوباره عشق و امید رابه زندگی مان برگردانم فایده ای نداشت محسن تصمیم خود را گرفته بود ، خوب که فکرمیکنم می بینم اشتباه ازخودم بود وقتی بخاطرعشق و علاقه ی سرکش نوجوانی بدون هیچ حجب و حیایی به محسن با تمام وجود ابراز علاقه می کردم باید به فکر این روزها هم بودم وحالا به غیر از خود ، سرنوشت یک کودک را هم خراب نمی کردم.